سکه ها

  در عصری تابستانی در حالی که سایه ی ساختمانها بر پیاده رو عریض خیابان گسترش میافت ، جماعتی حلقه زده بودند و هر لحظه بر تعدادشان افزوده می شد . عده ای که بیشتر آنها زنان و کودکان بودند نیز از روی بالکن ها و از پنجره هاشان به تماشا مشغول بودند .

  پهلوان با یاعلی زنجیر کلفتی را که به دور بازوهایش بسته بود پاره کرد و همه برایش سوت و کف زدند و عده ای سکه هایی در کاسه اش انداختند . در مرحله بعد پهلوان روی تخته ای پر از میخ خوابید و دو نفر روی شکم و سینه اش ایستادند . باز هم سوت و کف بود و پهلوان که عرق از سرو صورتش جاری بود .

  پهلوان یکی از سکه های بیست و پنج تومانی داخل کاسه اش را برداشت و با انگشت شست و اشاره اش آنرا کج کرد و به جماعت نشان داد . ناگهان دست ها در جیب شد و هر کس سکه ای در آورد تا پهلوان کج کند . از توی بالکن و پنجره ها باران بیست و پنج نومانی باریدن گرفت و بیچاره پهلوان که انگشتانش سرخ شده و تاول زده بود سکه ها را کج می کرد و به آنها می داد و بعضی را به طرف بالکن و پنجره ها می انداخت . من به این فکر بودم که بیچاره چقدر باید سکه کج کند تا مردم باور کنند که این سکه ها را دو انگشت او کج می کند.

  در همین حین نیروی انتظامی بخاطر سر و صدای زنان و مردانی که سکه های خود را می خواستند سر رسید و پهلوان را از شکنجه ی سکه کج کردن نجات داد و مردم را متفرق کرد.

 اینهم حکایتی دیگر از جماعتی که چشم و گوششان باز است و عقل و هوششان بسته .