شب بود و تب مبهم من بود و
سکوت لب تو
دل بود و خجل روح ِ نپالوده
ز آثار گناه
چشمی که روان بود سرشک از مژگانش
و دوان تا به سحر
پی لبخند لطیفی که خیال خوش توست
راکب مرکب ماه !