من با تو خوشنودم و خرسند
من با تو شادم
من بی تو ویرانم ولیکن
با تو آبادم
من با تو ای اندیشهی زیبایی و شوق
از قید هر چه دوزخی و زشتی آزادم
لبخندت
آن لبان چون قندت
چهرهی شادمان و خرسندت
و آن نگاه رسته از بندت
جاودانه باد جاودانه باد!
مرگ را بی محل بگذار
من زندگی را بر زین اسبی سفید دیدم
با سمهای طلایی و یال افشانش
من زندگی را در کوچههای محلهی دلگشا دیدم
پریوار در پوششی از حریر سبز
با لیخندی درخشان
که چیزی فراتر از دندانهای سفید و لبهای ارغوانی بود
با چشمکی که جوانی من و جهان پیرامون را
در تابی ابدی گرفت