صالح هم ... برید !

عزیزی خبر داد و باز هم چه بگویم غمگین شدم . آن عزیز و شما نیز می دانید که قصد خود نمایی ندارم چرا که در زندگی خویش حتی حوصله ی خودنمایی نداشته ام . تا چه رسد به اینکه در مرگ دیگری . آخرین دیدار ما شاید یک ماه پیش بود که "کغارش" را برای تشریفات دریافت مجوز به ارشاد می برد . مرا باز هم نشناخت گفتند فلانی است گفت :آها آقای شریف . آنروزها ( منظورش ده سال پیش بود که کتاب کوچه ئون چیچکا را برایش بردم) . جوان ترکه ای خوش تیپی بودی و ...

اما مگر خودش همان صالح بود ؟! با خود می گویم چگونه می توان ادعای شاعری داشت و انسان را، جان جهان را ،خویش را و خویشان را و دیگران را دوست نداشت ؟ به خود می گویم : اگر با یکدیگر خویشاوند بودیم چگونه در این ده سال ده بار یکدیگر را دیدار نکردیم ؟! و دیدارهامان تنها در برخوردهای تصادفی بوده ؟! و مگر صالح همینطور نبود ؟ او نیز اگر خویش را ،خویشان و دیگران را و انسان و این جان جهان را دوست داشت اینکار از او سر می زد ؟ علت همینجاست دوست داشتن را از یادمان برده اند و شاید بهتر است بگوییم از یادمان رفته است . چرا که ما را لایق ندیده است .چگونه می توان انسان بود و همگان را مشمول نفرت خویش ساخت ؟اما باید بگویم شاعران غیر ممکن است چنین باشند. حتما روزگار آنها را به این روزکشانده است . و فقر بی عدالتی و ظلم و جفا و روابط پلید و غیر انسانی سرمایه داری حاکم باعث نفرت آنها از همه کس و همه چیز حتی خویش و خویشان و زیبایی جهان شده است . اما مگر نمی توان در این روزگار به آرمانگرایی روی آورد و بر علیه فقر و ناعدالتی و روابط غیر انسانی و پلید سرمایه داری به مبارزه برخاست؟ و به انسانی نوین و فردایی روشن و زندگی بهتر برای خویش و دیگران امید بست و اینگونه حرمت انسان را نشکست ؟ مگر نمی توان جان خویش را در راه اعتلای انسان و زندگی بهتر برای دیگران فدا کرد ؟ می توان ! می دانم که صالح می دانست و شما نیز می دانید که می توان . اما بهره کشان و برده داران نوین انسان امروز را بی حوصله کرده اند . انسان امروز حوصله ی خویش و دیگران و آرمانهای انسانی را ندارد . حوصله مبارزه و رنج و شکنجه و به صلیب کشیده شدن برای رستگار شدن را ندارد . و می خواهد زودتر رستگار شود و از این قفس پرواز کند . و به آسودگی دست یابد . اما باید دانست که رنج کشیدن و شکنجه دیدن و به اعتلای انسان اندیشیدن و جز فردایی روشن در پرتو آرمانهای متعالی بشری ندیدن و جان شیرین خویش در راه ان بخشیدن جزئی از سرنوشت انسان است . و این یعنی رسیدن به آنجا که آسودگیش می نامند و برای رسیدن به آن شتاب می کنند . اما مشکل اصلی هنوزپا برجاست ما دوست داشتن خود و دیگران و انسان و مهمتر از همه آرمانهامان را از یاد برده ایم . و چنین است که یکی یکی حتی بزرگان قوم خود را نفله می کنند و بدین سان ما همه درمرگ همدیگر سهیم و در کشتار یکدیگر نقش داریم . و وای به حال شهر و دیاری که شاعرانش مردگانند !

اما این امکان نیز وجود دارد که این ایثار بزرگ و این قناعت و این بذل جان گران برای خاطر دیگران بوده باشد که هان انسان ! ببین و بدان که شاعران همه انسان بوده و انسان را رعایت کرده اند و جهان و هرآنچه در آن را دوست داشته اند . اما بیرحمی های آن برایشان قابل تحمل نیست و صبر ایوب نداشتن شاید عیب بزرگشان باشد . در پایان آن پرسش بزرگ هنوز هم برایم باقیست. آیا نمی توان در این زمان آرمانخواه بود ؟ آیا نمی توان بر علیه ظلم و فقر و نا عدالتی و روابط پلید سرمایه داری موجود شورید ؟ می توان خوب هم می توان ! هر چند نمی توان از ادارات مربوطه که بودجه فرهنگ و هنر این دیار را که حق این مظلومان و زحمت کشان است ریخت و پاش و خرج کارهای ناصواب دیگری می کنند انتظار داشت ؟ چون آنها خود جزئی از این بروکراسی هستند . و دور از شان شاعران است که چشم به ترحم اینان داشته باشند . اما ما خود می توانیم انسان باشیم و انسان را رعایت کنیم و دست یکدیگر را در سختی ها و ناملایمات زندگی بگیریم .اگر بخواهیم ... می توانیم انسان باشیم پیش از آنکه بیشتر دیر شده باشد . می توانیم آرمانخواه باشیم و مبارز... آری می توان و باید ...