کوچ نیکی

یاد آیدم از دل در روز شکفتن

روز خوش و نیکوی افسانه شنفتن

در بند تو بودن پر بال و پرم کرد

سرشار سرودن ها خالی زغم و درد

مسفام غروبی تلخ وان کوچ جگر سوزان

از راه رسید و خاک شد خوان زر اندوزان

پروای شکیبیدن از دایره بیرون شد

بسیار کسان را دل زین داغ کهن خون شد

من آینه در مشت جویای تبسم

سر داده به رویا در کوچه شدم گم